ده ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید. سن و سالش کم بود ولی سعی داشت تا درک درستی از انقلاب پیدا کند.
مراقب رفتار و کردارش بود. دوست داشت تا سن و سالی داشته باشد و در صف مبارزان باشد و در تظاهرات و راهپیماییها و شلوغیهای تهران و خیابانهای آن حضور داشته باشد. میدید که جوانان چگونه دیوارها را با شعارهای مرگ بر شاه خائن پر میکنند و جنب و جوش دارند.
انقلاب که به پیروزی رسید خوشحال بود و در جشنهای خیابانی حضور داشت و با پخش شیرینی و شربت ابراز شادی میکرد و خوشحال بود از این که امام خمینی(قدس سره) به کشور برگشته و رهبری و زمام انقلاب را به دست گرفته است. او خودش در یکی از روزهای خوب خداوند در سال 1347 و در تهران در خانوادهای مذهبی و متدین و اهل دل و انقلابی دیده به جهان هستی گشود.
روزهایی که او نفس میکشید و رشد میکرد روزهای مبارزه بود و او در این ایام از نفس قدسی مادرش استفاده کرد و با مسایل دینی و قرانی و مبانی انقلاب آشنا شد. نوارهای سخنرانی امام(قدس سره) را گوش میداد و سعی میکرد تا میتواند زندگیاش را به گونهای بسازد که اسلام و انقلاب دوست دارند و سفارش میکنند.
اکبر، نامی بود که برایش انتخاب کردند و او این نام را دوست داشت. تحصیلاتش را در زمان طاغوت آغاز کرد و چون به درس علاقه داشت توانست خوب درس بخواند در این کار جدیت و تلاشی به خرج داد تا جایی که توانست دورهی ابتداییاش را با نمراتی خوب و عالی پشت سر بگذارد و برای دورهی راهنمایی آماده شود.
این دوره را هم طی کرد دبیرستان را در رشتههای تجربی ادامه داد و موفق به اخذ دیپلم شد. درسش که تمام شد جنگ شروع شده بود ماندن در شهر را شایسته نمیدانست و زمانی بود که به اراک آمده بودند و چند سالی هم دراین شهر زندگی میکردند.
خبرهای خوبی از جبهه به گوش نمیرسید و او دلش میخواست تا به فرمان امام خمینی(قدس سره)، لبیک گفته و به جبهه برود. به هر شکلی بود کارهایش را انجام داد و سبکبال به بسیج رفت و نام نویسی کرد. دوره 45 روزه آموزشی را که دید به لشکر 17 علی بن ابی طالب(علیهماالسلام)، اعزام و از همین طریق هم در خط مقدم جبهه حضور یافت. حدود 4 ماه در خدمت اسلام بود تا سرانجام در ششم اردیبهشت ماه سال 1365 در منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید و آسمانی شد.
پیکر مطهر او در شهر خرم آباد به خاک سپرده شد.